و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
سوپروایزرم همیشه‌ی خدا داره یک کاری می‌کنه. هر ثانیه‌ی روز یک بهره‌ای داره. رسول هم همین‌طوره. تکه‌کلامش این بود که "بلند شو، وقت نداریم." من می‌دونم که وقت زیادی نداریم، ولی اصلا چیزی پیدا نمی‌کنم که براش عجله کنم. حسودی‌م می‌شه بهشون. دلم می‌خواست من هم مثل اون‌ها با یک چیزی obsessed بودم و از زندگی‌م یک چیزی درمی‌آوردم. راستش نوشتن همین جمله باعث شد فکر کنم که شاید نباید منتظر یک چیز باشم که بیاد و من رو اسیر کنه؛ شاید باید خودم چنگ بندازم. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 22 بهمن 1402 ساعت: 20:33

یک جا نگاه کردم و دیدم رومنس اون جایگاهی که قبلا برام داشت، نداره. مهاجرت واقعا دیدم رو تغییر داد. برای یک نفر که مرتب پدر و مادرش رو می‌بینه، خواهرش رو می‌بینه، برادرزاده‌ی ده‌ساله‌ی تخسش رو هدایت می‌کنه، برادرزاده‌ی سه‌ماهه‌ی بی‌نهایت قشنگ و خوش‌خنده‌اش رو بغل می‌کنه، و استعداد بیش‌تری در نگه داشتن دوست‌هاش داره، تمرکز کردن روی رومنس راحته.  من ولی همیشه‌ی خدا دلم تنگه. هر روز باهام هست. به صدای مامانم فکر می‌کنم خیلی. به بغل کردن ارغوان. این که برای مهرسا کتاب بخرم. نه این که رومنس برام اهمیتی نداشته باشه؛ ولی بین این چیزها راحت گم می‌شه.  تازگیا توی اینستام از درودیوار پست می‌ذارم. یک جایی دلم خواست یادگاری بمونه از روزها. هنوز نصبش ندارم و ازش هم می‌ترسم و دوست ندارم جزئی از زندگی‌م بشه، ولی گاهی همین‌طوری توش می‌چرخم و فهمیده من از سفر خوشم میاد، و از ایتالیا و شمال و فلان برام پست میاره. دیدنشون به شکل عجیبی برام عجیبه. امروز با بنیامین رفته بودم پیاده‌روی توی جنگل و یک جا یک بنایی بود که می‌شد از پله‌هاش بالا رفت و حدود چهار متر ارتفاع داشت. این بچه هم شروع رفت بالا رفتن. می‌خواستم بگم که بذاره به راهمون ادامه بدیم، ولی شکر خدا این بچه اصلا منتظر نظر من نیست. منم در نتیجه رفتم دنبالش، و خوشایند بود راستش همون چهار متر ارتفاع. همیشه راضی‌ام به رضای خدا، و فکر می‌کنم همین کافیه. ولی هیچ‌وقت متوجه نیستم که هنوز جوان و کم‌تجربه‌ام و حتی نمی‌دونم چه گزینه‌هایی رو دارم رد می‌کنم. بزرگ شدن توی خونه‌مون باعث شده من از زندگی بزرگسالانه لذت بیش‌تری ببرم و قدر آزادی رو بدونم؛ ولی توقعاتم هم پایین آورده. هنوز همین کاملا برام کافیه که خونه‌ی خودم رو دارم. همین الان و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 22 بهمن 1402 ساعت: 20:33

احساس می‌کنم خیلی تغییر کردم. مهم‌ترینش اینه که دنبال تماشا شدن نبستم. اون حس missionای که می‌خواستم، پیدا کردم و کاری رو می‌کنم که باید بکنم و نه کاری که فکر می‌کنم بقیه ازم توقع دارند.  عاشق آزمایشگاهم‌ام. انسان‌های بالغی که چنان در جزئیات یک پروسه غرق شدند، انگار چیزی مهم‌تر از این توی دنیا نیست. داشتم توی یک جمعی می‌گفتم که گاهی اوقات خشنه جو آزمایشگاهمون و من دوستش دارم، و زهرا یکم خندید و گفت من به آزمایشگاهم می‌خورم. فکر کنم آره؛ در نگاه اول مشخص نبود، ولی واقعا احساس خونه بودن دارم توش. چیزها خوب‌اند و خوب نیستند. پریروز کلی گریه کردم. اصلا ایده‌ای نداری. توی خیابون گریه کردم، بعد از صحبت کردن با مامانم گریه کردم، توی دستشویی گریه کردم. یعنی حالا خودم خواستم که چیزها رو حس کنم، ولی دیگه حس می‌کنم فراتر از توانم توی قلبمه. پرونده‌های باز پریشونم می‌کنند. بهش می‌گفتم که تموم شدن رابطه‌ها و دوستی‌ها اوکیه، ولی وقتی این‌طوری با کسی باشه که حرف نمی‌زنه، هیچ‌وقت واقعا تموم نمی‌شه. هنوزم که هنوزه، هرچقدر هم کم‌رنگ، من فکر می‌کنم که چیزها واقعا چی بودند. نمی‌فهمم چرا لازمه کسی رو برای تموم زندگیش توی حدس و شک و تردید بذاری. انصاف نیست. احتمالش هست که دو ماه دیگه من دانشجوی دکترا باشم. فکر کن. من این‌جا رو وسط دبیرستان شروع کردم. چون که بالاخره پولدار می‌شم و یک تعطیلات کوتاه هم توی آپریل هست، با انوجا بحث مسافرت کردیم امروز و هی فکر کردیم کجا بریم. الان یهو به ذهنم رسید قطعا ایتالیا. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 22 بهمن 1402 ساعت: 20:33